*★ஜعشق آتشینஜ★*

عشق یعنی جز خدا را بیخیال

*★ஜعشق آتشینஜ★*

عشق یعنی جز خدا را بیخیال

داستان مرد کور

روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنارپایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد:من کور هستم لطفا کمک کنید.

روز نامه نگار خلاقی از کنار اومیگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد،تابلوی اورا برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت وتابلورا کنار پایه او گذاشت و آنجا را ترک کرد.

عصر آن روز روزنامه نگار به آن محل برگشت ومتوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است.مرد کور از صدای قدم های او خبر نگار را شناخت وخواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید که بر روی آن چه نوشته است.

روزنامه نگار گفت:چیز مهمی نبود من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم ولبخندی زد وبه راه خود ادامه داد.

مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلو خوانده میشد:امروز بهار است ولی من نمیتوانم آن را ببینم.

وقتی کار های خود را نمیتوانید پیش ببرید استراتژی خود را تغیر دهیدخواهید بهترین ها ممکن خواهد شد وباور داشته باشید هر تغیر بهترین چیز برای زندگی است

نظر یادتون نره 

نظرات 2 + ارسال نظر
همون قبلی چهارشنبه 21 دی‌ماه سال 1390 ساعت 11:25

این یکی از بهترین مطلبهاییست که می توان در مورد تغییر نگرش خواند .
عالی

میراث دوشنبه 3 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 03:16

عالی بود البته اگه کسی بتونه درس عبرت بگیره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد