کاش می شد...

قلب آدما مثل یه جزیره دور افتاده می مونه...

اینکه چه کسی واسه اولین بار پا به جزیره میزاره مهم نیست!

مهم اون کسی است که هیچ وقت جزیره رو ترک نمی کنه...

کاش می شد یاد بگیریم دل کسی رو نشکنیم...

کاش می شد یاد بگیریم در مقابل کارهامون برای دیگرون منت نزاریم...

کاش می شد یاد بگیریم صادق باشیم...

کاش می شد بچگانه رفتار نمی کردیم و عاقل می بودیم..

کاش می شد دنیای قشنگ عاشقونمونو با یه نسیم کوچولو خراب نمی کردیم..

کاش می شد یه ذره از غرور و خودخواهیمون کم می کردیم....

کاش می شد، که اگه می شد نه من تورو نه تو منو از هم نمی رنجوندیم..

کاش می شد......!!!!!!!!!!

 

 

بمان با من...

 

... نمیتوانم لحظه ای دور شوم از تو ، درک کن چه حسی دارم ، همیشه میمانم مال تو...

کاش میشد سهم من از با تو بودن تنها آرامش و عشق باشد نه دلتنگی و انتظار...

هر گاه نیستی و دلتنگ توام نامت را در دلم زمزمه میکنم ، اینگونه است که آرام میشوم ، دلم را راضی میکنم و اینگونه روزهای دلتنگی را سر میکنم

دلم به سوی آسمان دلتنگی پر میکشد در میان میگیرد یاد تو را ، درد دل میکند با خاطره هایت ، تکرار میکندحرفهایت ، حرفهایی که تو همیشه با دلم در میان میگذاری ...

نه عزیزم نمیتوانم لحظه ای دور شوم از تو ، نشسته ام بر روی ابرهای خیالت ، و در رویاهای تو سیر میکنم آسمان دلتنگی ام را....

نه عزیزم نمیتوانم لحظه ای در فکر تو نباشم ، هیچگاه فکر نکن که در حال فراموش کردن تو باشم

درست است که روزها میگذرد، چه زود آسمان تاریک امشب ، روشنی فردا میشود اما نمیگذرد ، نمیگذرد ، نمیگذر هیچگاه آن عشقی که در قلبم نسبت به تو دارم ، تمام نمیشود ، تمام نمیشود ، تمام نمیشود هیچگاه آن احساسی که به تو دارم...

هر چه دوست داری از من بخوا جز فراموش کردنت ، اگر میخواهی بروی برو اما من هستم ، آنقدر میمانم تا ماندنم مرا یاری کند ، تا دوای عشقت مرا درمان کند...

میمانم و میمانم تا لحظه مرگم ، آنقدر عاشقت میمانم تا لحظه از دنیا رفتنم قصه عشق مرا بنویسند...

نه عزیزم به این خیال نباش که روزی سرد شوم ،جانم را از من بگیرند با تو دوباره زنده میشوم ،دنیا را از من بگیرند با تو دوباره صاحب دنیا میشوم ....

هیچگاه نمیتواند کسی تو را از من بگیرد، میدانی که قلبم بی تو میمیرد،تو در قلبمی و هیچگاه دنیای عاشقانه من نمیمیرد....

نگو..

 

نگو مرا نمیخواهی ، منی که به پایت نشستم و با همه چیز ساختم

نگو مرا نمیخواهی ، تو نمیدانی از انتظار به تو رسیدن تا انتظار تو را دیدن همه ی موهایم سپید شد

نگو مرا نمیخواهی ، تو که حرفهای مرا نمیخوانی ،تو که نگفتی تا آخرش نمیمانی ، منی که دلم خوش بود به اینکه تو را دارم تا همیشه....

نگو مرا نمیخواهی ، من که میخواهمت ، من که دلم همیشه در پی تو بوده و همیشه دلم میخواست یکی مثل تو را داشته باشم

نگو مرا نمیخواهی ، حالا وقتش نیست که مرا نخواهی ، حالا وقتش نیست که مرا دور بیندازی

حالا دیگر کار از کار گذشته ، دلم بدجور به تو دلبسته ، نا امیدش نکن ، دلم عاشق است بیش از این این خانه عاشقانه را ویران نکن ،دیگر بس است ، از حالا با ما مدارا کن....

نگو مرا نمیخواهی ، تویی که از آغاز گفتی تا ابد مرا میخواهی ، در کنارم میمانی و هیچگاه شعر تلخ رفتن را نمیخوانی

حالا که دیگر دلم عاشقت شده و همه را به خاطر تو رها کرده میگویی مرا نمیخواهی؟

قید همه کس را زدم به خاطرت ، من که اینجا ندارمت ، اینجا نمیبینمت، نیستی انگار دیگر در کنار دلم ، کجایی ؟ فریاد نمیخواهم ، سکوت کن تا بشنوم صدای نفسهایت

نگو مرا نمیخواهی ، نگو که دلم میلرزد ، باران در پشت پنجره چشمانم میزند، هیچکس جز تو نمیتواند به من آرامش دهد ، نگو مرا نمیخواهی که میمیرم ، نگو ، نمیخواهم بشنوم که بی تو باید دستهای غم را بگیرم

نگو مرا نمیخواهی ، که اگر نخواهی من نیز دنیا را نمیخواهم ، اگر مرا نخواهی همه دنیا را زیر پا میگذارم و دیوانه میشوم ....

حالا بیا و ببین دل عاشقم را ، نگو مرا نمیخواهی ، تو خوب میشناسی این دل دیوانه ام را....

که اگر دیوانه شد ، دنیا را بهم میریزد....حالا بیا و آرامش کن ، به عشق و محبتهایت گرفتارش کن...

چطور دلت اومد..!!؟

چجور دلت اومد بشکنی قلبمو بگذری ساده از من..مگه من نبودم واست می مردم وقتی نبودی غمتو می خوردم..مگه نمی گفتی دوسم داری..کوش اون همه حرفای عاشقونه همش بهم می گفتی سلام بهونه..!

باورم نمی شه که تو اون عشق قدیمی نیستی...تو چطور دلت اومد بگی برم..مگه من دوست نداشتم تو بگو؟؟؟

من فقط با دروغای شیرینت زندگی کردم..من فقط دوست داشتم..مگه ازت چی خواستم تو بگو..جز دوست داشتن قبلیت..راست می گن آدما از آدما زود سیر می شن...

آدما رو عشقشون پا می ذارن..آدما آدمو تنها می ذارن..تنهام گذاشتی به جرم بی وفایی حالا تو کجایی از دلم خبر نداری..من موندمو یه دنیا بی قراری که از این به بعد کسی رو برای همراهی ندارم...چه پاک بود اون احساسی که بین ما بود..چه ساده بودیم هر دومون ما که توقع زیادی نداشتیم فقط می خواستیم با هم باشیم...اما زمونه این فرصتو ازمون گرفت..دلم تنگه واسه اون روزای خوبمون...واسه شب هایی که به صبح می رسوندیم..حالا که رفتی و از من جدایی سوالم این بود حقم بود خدایی؟؟؟بین دنیا واسم بدون تو سیاه و زشته..انقدر خوب بودی که لیاقت عشقتو نداشتم..آره کور شدم ندیدم عشقتو نذاشتن...من شدم محکوم اما پشیمون ..تو هم فرصت جبران ندادی..تو هم چشماتو بستی..نذار به یاد هم بباره غم از آسمون نگو می خوای بری بیا پای حرفات بمون..همیشه می گفتی محاله زندگی بی من..گفتم هر وقت منو نخواستی بهم بگی می رم...اون روز موندن واست محال بود...نبودی ببینی دل بستم بهت..حالا بستس چشمت..شده از سنگ دلت دیگه اینجوری واسم ناز نکن از دست بره..اون عشقی که داشتیم حالا شده کینه..که حتی اسممو از رو لبات برده..نمی خوام دیگه پیشم باشی پس دیگه قصه عاشقی نخون..نگو عاشقی هنوز چشم به راهی هنوز..با اینکه عشق تو مرد دستات توی دستم نبود ولی دل من اسمتو از دل نروند..حالا برو دیگه به یاد منم اصلا نمون..من که گفتم بدم گفتی هستم صبور..شاید دلت با یکی دیگه بود و رفت و حق داشت حتما اون عاشقته میذاری دست تو دستاش..دیگه بینمون احساسی نمونده من تنها موندم با غمو غصه هام..این بود فقط یه بهونه واسه دوباره تکرار کردن خاطرات..

امیدوارم وقتتو به کس بهتری بدی..آخه گفته بودی عمرت با من تلف شده حالا باز بسازش مبارکه تولدت...

درد ودلم....

سلام بهانه من برای زندگی...

دلت تنگ است..می دانم!!! قلبت شکسته..می دانم!! دوری برایت سخت است..می دانم!!

اما برای چند لحظه ای آرام بگیر تا برایت بگویم..

بگویم از دنیایی که به هیچ کس وفا نمی کند...

و مردمی که به جز خودشان هیچ کس را نمی ببیند...!!!

بگویم از آنچه که در این مدت بر من گذشت...اما گریه نکن که حال و هوای تو مرا بارانی می کند...

گریه نکن که چشمهای من نیز به گریه خواهند افتاد...بیا و درد دلت را به من بگو...

و مطمئن باش که قول می دهم آرامت کنم...!!

با گریه خودت را آرام نکن...گریه نکن که اشکهایت مرا نا آرامتر می کند...گریه تو مرا به دلتنگی های دیرینه ام می کشاند.... گریه نکن چون من هم مانند تو آشفته می شوم...می دانی که دوست ندارم آن چشمهای زیبایت رو خیس اشک ببیینم....!

ای عزیزم...ای زندگی ام....ای عشقم....!

اینها تمام حرف هایی بود که در اوج دلتنگی با دل نا آرام خود آرام آرام گریستم...!

برای دلی که هنوز در نبود تو ....و آرام آرام می میرد...

باور کن بغض راه گلویم را بسته است...اما گریه نمی کنم...می خواهم برایت فقط بنویسم....

اما تو بگو بهانه ام....می خواهم به یاد گذشته اما اینبار با دستانی سرد اشکهای گونه هایت را پاک کنم((به یاد روزهای از دست رفته..)))

بهانه ام:بیا و دستهایت را در دستهای بی روحم بگذار...و به یاد روزهای اول آشنایمان دوباره ببار...

این بار می خواهم جور دیگری اشکهایت را پاک کنم...!!!

سرت را بر روی شانه هایم بگذار و آرام آرام در گوشم زمزمه کن...

باور کن به درد دلهایت گوش خواهم کرد...

وقتی دست نوشته هایم را می خوانم اشک از چشمانم سرازیز می شود...پس برای آخرین بار هم گریه کن چون این درد دلی بود که در اوج بی کسی من نیز با چشمانی خیس برایت نوشتم....!!!!

آخرین دیدار......

 

وقتی که می رفتم در چشمه سار مردمک هایم عشقی نمی جوشید !!!!!

اما ! چرا در دشت چشمانت سیلاب اشک جاری بود ؟!

وقتی که من آوای رفتن می سرودم ، با تمام شوق ، آیا امید بازگشتم در خیالت بود ؟!

یا ؛ آخرین دیدارمان را گریه می کردی؟!؟!؟!؟!؟!؟!..........

 

 

نخستین نگاه

......

نخستین نگاهی که ما را به هم دوخت ؛ نخستین سلامی که در جان ما شعله افروخت

نخستین کلامی که دلهای ما را به بوی آشنایی سپرد و به مهمانی عشق برد

پر از مهر بودی ، پر از نور بودم ، همه شوق بودی همه شور بودم

چه خوش لحظه هایی که دزدانه از هم نگاهی ربودیم و رازی نهفتیم

چه خوش لحظه هایی که می خواهمت را به شرم و خموشی نگفتیم و گفتیم

دو آوای تنهای سرگشته بودیم ؛ رها در گذرگاه هستی

!

به سوی هم از دورها پر گشودیم،چه خوش لحظه هایی که هم را شنیدیم

چه خوش لحظه هایی که در پرده عشق چو یک نغمه ی شاد با هم شکفتیم

.

تو با آن صفای خدایی ، تو با آن دل و جان سرشار از روشنایی از این خاکیان دور بودی

من آن مرغ شیدا در آن باغ بالنده در عطر و رویا بر آن شاخه های فرا رفته تا عالم بی خیالی

چه مغرور بودم چه مغرور بودم

!

من و تو چه دنیای پهناوری آفریدیم ، من و تو به سوی افقهای نا آشنا پر کشیدیم

من و تو ندانسته،دانسته رفتیم و

رفتیم و

رفتیم

چنان شاد ، خوش ، گرم ، پویا که گفتی به سر منزل آرزو ها رسیدیم

.

دریغا!دریغا! ندیدیم که دستی در آن آسمانها چه بر لوح پیشانی ما نوشته است

!!!

دریغا ! در آن قصه ها و غزل ها نخواندیم که آب و گل با غم سرشته است

فریب و فسون جهان را ؛

تو کر بودی ، من کور بودم

از آن روزها ، آه ، عمری گذشته ، من و تو دگرگونه گشتیم

دنیا دگر گونه گشته است

در این روزگاران بی روشنایی در این تیره شب های غمگین که دیگر

 

ندانی کجایم ؟ ندانم کجایی؟

 

چو با یاد آن روزها می نشینم ، چو یاد تو را پیش رو می کشانم

دل جاودان عاشقم را به دنبال آن لحظه ها می کشانم ، سرشتی به همراه این بیتها می فشانم

نخستین نگاهی که ما را به هم دوخت ؛نخستین سلامی که در جان ما شعله افروخت

نخستین کلامی که دلهای ما را به بوی خوش آشنایی سپردو به مهمانی عشق برد

!

پر از مهر بودی ، پر از نور بودم ، همه شوق بودی ، همه شور بودم

 

عزیزترینم"

ای تنها ترین ستاره ی شبهای تارم ؛ با تو می خواهم بگویم اسرار نهانم ...

گوش فرا ده که چه می گویم !آری با تو هستم !!....

با توام که روزگاری عشق و یکرنگی را به من هدیه کردی !

با توام که مرا با وجودت به اوج یکدلی رساندی !

من در چشمان زیبای تو مفهوم صداقت را با تمام وجودم آموختم !

تو با گرمی دستانت بذر عشق را در نهانم رویاندی !

من عمری با حرفهای زیبای تو به نقطه ای از زیبایی رسیده بودم !

من در دریایی از معرفت تو غرق می شدم و هراسی نداشتم !

عمری در کوچه ی مهر و وفا شانه به شانه ی تو قدم می زدم !

اکنون چه می گویی با من ؟! از چه صحبت می کنی تو ؟

عشق و یکرنگی ات را در کدامین کوچه پس کوچه های این شهر غریب گم کردی ؟

صداقت زیبایت را در کدامین خاک سرد روزگار مدفون کردی ؟ از چه می گویی ؟!

گرمی دستانت عمری مهمان دستان من بود ، من این مهمان خوشایند را قسمتی از وجود خود کرده بودم !

حال تو بگو چگونه قسمتی از وجودم را از خود برهانم ؟

تو بگو چگونه دلم را که سرشار از عشق و تمناست به کینه و نفرت فرا خوانم ؟

من در کدامین قصه به دنبال چشمان زیبای تو باشم ؟ چگونه مفهوم صداقت را از خاطرم بشورانم ؟

من تا کجای این دنیا این غم تلخ وسنگین را بر دوش کشم ؟

من در تلاش پر کردن این فاصله ها و تو در تلاش فرار از من و ایجاد این فاصله ها!......

و اکنون سکوت اختیار می کنم و چشمان سرشار از تمنایم را به چشمان معصوم و زیبایت می دوزم و می گویم :

چگونه وداع را با تو "ای عزیز دل" بدرود گویم ؟!؟!؟!؟!؟!؟

 

                                آغاز دوباره  

                             

بد ازمدت ها دوباره قلم دستم گرفتم ونوشتم...چقدر تاریکه اینجا،چقدر تنهایهام غریبه شده...تنها که بودی تنهاتر شدی...پر از گردوغبار گرفته اینجارو...

خدایا می ببینی!!!؟

دوباره می خوام بنویسم...مدت زیادی نبودم...

مشکلات بود و من...!!! اما شکر خدا تموم شد...

روزای کابوس وار..روزایی که پیش اومد و من حتی فکرشم نمی کردم حتی یک روزم بتونم تحمل کنم...اما خدا صبرشو داد که باهاش جنگیدم...شکستش دادم..

شکر....

دوستای عزیزم ممنونم توی این مدت بودین..نظر می ذاشتین...

اما من بد قول بودم...خوشحالم می کنید همراهم باشین...

و در آخر: خدایا ممنونم واسه هر چی که بخشیدی،همیشه این تو هستی که ازم حالم رو پرسیدی....  

زندگي........

امروزه زندگي كردن و كنار هم بودن خيلي مشكل شده...

انقدر مشكل زياده كه ادما دارن غرق مي شن....

بعضي وقتا مشكلات انقدر زياده مي شه كه مجالي نمي ده واسه موندن و دل خوش بودن...

انقدر رو آدم فشار مي ياد كه واقعا هنگ مي كني...چوب كدوم كار اشتباهتو داري مي خوري...

بعضي وقتا يكي از افراد خانواده باعث مشكلت مي شن....

خدا هم ديگه صداتو نمي شنوه....اي بابا....بگذريم....

چند وقتي نيستم....گفتم كه بدونيد بهتون سر نزدم ازم ناراحت نشين.....

واسم دعا كنين.... خوشحالم مي كنيد همچنان با نظراتون همراهيم كنين....

دلم براتون تنگ مي شه مي رم اما به ياد تك به تكتون هستم....

موفق باشين.....

 

گاهي نا خواسته اتفاقاتي مي افته و تقدير كاري مي كنه كه هيچ فرصتي براي آدم نمي مونه((هيچ تدبيري را قدرت تغيير تقديرنيست...)) همش داد فرياد ولي كسي صداتو نمي شنوه....از الان براي اون لحظه اي كه شايد ديگه صدام به گشتون نرسيد و فرصتي برام باقي نمونده معذرت مي خوام...............قصه ها بر من گذشت تا بدانم كيستم سر گذشتم هر چه بوده پشيمان نيستم   من اگر سردار عشقم يا كه پاك باخته ام سر گذشتم را به دستان خودم ساخته ام...گاهي در برابر خاطرات توقف كنيد و ياد آور دوستي ها و رفاقتها باشيد...اميدوارم سهم من از اين تجديد خاطرات يك يادش بخير ساده باشد... شايد زمان مثل هميشه يكم دل داغونمو  با  خاك پاشيدن روي خاطرات آرومم مي كرد....شايد...............................................!!!!!!!!!!!!!!!!